یک کلبه ی کوچک و ساده در دل یک دره،در قلب یک جنگل ؛
یا در نزدیکی یک ساحل دور و خلوت،
برایم خواسته ی زیادی است.
حتی یک غار یا یک پناهگاه طبیعی هم مرا کفایتی است بزرگ.
که باید به همانها که در طبیعت هست بسنده کرد.
ساده تر از سادگی باید زیست.
بی هیچ آرزویی.
که هر خواستنی ، بندی است به دلت.
هر آرزویی طنابی است به پایت.
هر خواهشی تورا با خود می کشد به اسارت خواستن هایی که نباید خواست.
و جستن هایی که نباید جست.
و داشتن هایی که داشتنش بودن تو را می گیرد.
دوباره باید دید.
نگاهی شرف تر باید داشت،
که دل را نبندیم به خشت گِل
جایی که سبزه هست و گُل
جایی که یار هست چه نیاز به دیار
باید خواسته ها را تکاند،
باید آرزوها را واگذاشت،
تا مزه آزادی را بتوان چشید.
تا بتوان آزاد و رها با تمام جهان،
در صلح و آشتی زندگی کرد.
تا بتوان دوست داشت،
تا بتوان دوست داشتنی شد.
باید بسیاری از خواستن ها را از روی دل برداشت
تا دل هوایی بخورد.
تا بتوان به نظاره نشست،
که سنجاقکی دلمان را با خود ببرد.
تا بتوانیم صدای آرام گل سنگ ها را بشنویم
تا بتوانیم با پروانه ها از این گل به آن گل ،پر و بالی بزنیم.
تا همه جا بشود خانه ی دوست،
و دگر هیچ کسی، گم نکند خانه او
آنچه داریم چه باری است بر دل ما
و چه خاری در چشم
خار برداریم و بار بگذاریم دمی
آری دمی ،
دریابیم که زندگی می تواند تا چه اندازه زیبا بشود.
گاهی می توان ، تکیه داد به سنگ کوه، دور دست ها را نگریست.
گاهی زلال آبی بزنیم بر سر و روی،
تا فارغ از نام و ننگ
دمی آسوده بخوابیم در لب جوی