(سلام به دوستای عزیزم
چی میشد به جای اینکه ما مطالب بقیه رو نشر کنیم بقیه مطالب نوشته شده ی خود ما رو نشر می کردن،ما هم چیزی کم از دیگرون نداریم پس بهتره خود ما مطلب بنویسیم...
این مطلب ی فتوطنزه که با نوشتن چند جمله و گذاشتن چندتا عکس خواستم چیز جالبی در بیاد اگه خوشتون نیومد حق دارید چون اولین مطلبی هس که خودم می نویسمش)
یه روز داشتم تو یک مسیر حرکت میکردم ولی با مقصدم خیلی فاصله داشتم،تشنه لبان بودم و گرد جهان و کوزه بی آب،خلاصه نای راه رفتن نداشتم دست به دعا بردم گفتم خداجان خودت به دادم برس،حرفم تموم نشده بود یه الاغ دیدم با ی گاری،صاحبشم نبود ولی از بخت بد من...
چیزی نمیگم خودتون ملاحظه کنید...

الاغ بیچاره داشت تاب بازی میکرد منم که نمیتونستم به دادش برسم،به گاریش نگاه کردم پر از کوزه اونم پر از آب و شیر و بازم حیف که صاحب گاری نبود و نمیشد بی اجازه دست زد حتی اگه زیادم تشنه باشی...
رفتم و رفتم تا جلوتر یه سروصدا و شلوغی عجیبی بود رفتم نزدیک تر ببینم چه خبره... آخ نگو که محل توزیع سبد کالا بودش یهو یادم اومد که کارت یارانه مون همرامه نمیدونم چی شد یادم رفت که تشنمه،خواستم برم تو صف که...ای بابا تو این شلوغی که نمیشه واستاد آخه شما قضاوت کنین شما بودین می ایستادین؟؟؟

کلا منصرف شدم بازم راه رو به پیش گرفتم تا از اون منطقه کلا دور شدم،تازه یادم اومد که شدیدا تشنمه نه ماشینی نه موتوری نه هیچ چیز دیگه ای... دیگه داشتم ناامید میشدم که کسی رد بشه و به داد من برسه که یهو فرشته نجات از آسمون رسید...آره از آسمون آخه رو زمین نبودش که، ببینید باورتون بشه

متوریه واستاد دیدم به به یه مرد قوی هیکل و چارشانه لنگ و شال بسته و به قول برو بچ از بس که به پرواز علاقه داشت میشای شوماخر بود...گفتم خدا خیرت بده منو برسون فلان آباد گفت بپر بالا،اون همه خصوصیت داشت حیف بود ازش یه عکس نگیرم بش گفتم یه عکس ازت میگیرم فراموشت نکنم...اینم از عکس آخه حیف بود نشونش ندم....

گازو گرفتیم و رفتیم دیدم جلوتر راه بستس میشای شوماخر داشت با روسی پرواز میکرد که مأموره بش ایست داد،بیچاره گواهی نامه نداشت خواستیم فرار کنیم که
سرباز مملکت سوار بر رخش اومد دنبالمون و جلومون رو گرفت...

موتور رو توقیف کردن و رانندش رف دنبال کار موتورش،منم از یه جا رانده و از اونجا مونده و بدتر از همه تشنه...ده کیلومتری با خونه فاصله داشتم،حوصله و توان راه رفتن نداشتم تا اینکه یکم دورتر ی خونه دیدم،تو حیاط پشتی در زدم و آب خواستم اونم گفت آب قطع شده و فقط تو یه بشکه آب یکی دو لیتر آب مونده و تو حیاط جلوییه منم گفتم من فقط نیم لیتر نیاز دارم سریع رفتم اون طرف خونه و حیاط جلویی در نیمه باز بود رفتم تو که با یه صحنه ی بد مواجه شدم ببینید

پسره حتی ی لیوان بر نداشته و مستقیم با بشکه آب میخورد تا این صحنه رو دیدم دیگه نتونستم به آب فکر کنم پشیمون شدم و رفتم یه خونه ی دیگه بود رفتم اونجا هم یه سری زدم پرسیدم گفت آب قطعه ولی اگه از پمپ استفاده کنیم ته مانده آب تو لوله میاد...بدشانسی دیدم ولی نه تا این حد، پمپشون خراب بود!همون لحظه یک نفر از همونجا رد شد پرسید چی شده منم قضیه پمپ رو گفتم...ایول،قربان آی کیو ی بلوچ ها... واقعا یونسکو راست گفته که بلوچا مخن نگاه کنید چی ساخت...

این دفه دیگه خدا به دادم رسید پمپ آب روشن شد و یه پارچ آب پر کردن و برام آوردن و نوشیدم و راحت شدم،خدا هیچ کسو تشنه نکنه
خلاصه،انگار دوباره شانس بهم برگشته اون آقاهه آی کیو بالا ماشین داشت و بهم گفت که تا خونم میرسونتم من از خدا خواسته پریدم تو ماشین و رسوندنم خونه،نمیدونین که چقد خسته بودم...میدونید بعد این خستگی چی حال میده آفرین یه چایی دبش،سریع کتری رو آب کردم و گذاشتم رو اجاق ...نخیر اصلا روز، روز من نبود کپسولمون گاز تموم کرده بود...
تسلیم نشدم سریع زغال برداشتم تو منقل روشنشون کردم کتری رو گذاشتم یه چایی دبش و لبسوز درست کردم بفرمایید چای..

ببخشید که سرتون رو درد آوردم،به این هم میشه گفت ...خاطراتی با خیال فتوطنزی...