شعری از واجه محمد انور بیجارزهی
هان گلی......
هان گلی ای دخترقوم بلوچ
باتوام وقت غزل اغاز كوچ
ای كه كیسویت صبا را یافته
نم نمك طرح كمندی بافته.
كیسوی سبز نخیلت
مصدام باغ لیمووتر
نجت شادكام.
هدهد سینا شرف را از تو دید
مرغ مینا دانه از دست تو چید
ماه 14رازهایت كه بدید در پی همراهیت نالان دوید ..... رقص اتش با قلم اغاز كن
شعری با شور دوبیتی ساز كن
هر نوایت صد رباعی راز داشت
مثنوی در چشم نازت ناز داشت
میشود یك شب تورا مهمان كنم
در نمازت خلوتی پنهان كنم.
تو غزل بانوی مجلس باشی
ومن بخوانم صفحه ای از روی تو...ماه هست
وپرده شب راز دار هانی از شور غزل ها
بار دار هان گلی فرزند ما میر كنبراست
تابلوی ارشاد ما پیغمبراست .....
هان گلی صد حیف رویایم شكست
زان كه بین ماوتو صد فاصله است
تو وجمعت مردمی قله نشین
من ولی ساده دلی دره نشین
كار من هر روز تكرار تو است
هان گلی تكرار افكار تو است
این كه تو دریا نشین من ولی قایقی شكسته نزد هانگی ...
فصل ها بگذشت فصل سخت و زرد شكر
یارب هان گلی تغییر كرد
حال ما و هان گلی هم سفره ایم
دل به شلاق خزان نسپرده ایم.
هان گلی شمشیر دانش
بر كفش ذكر یا رحمان تنیده بر دپش.
دوستان را جمع كرده
در برش مثل یك رودی كه ناپیدا سرش.
من میان لشكرش سربازی ام هرزمان اماده جان بازی ام.....
الله میارو باروت.....