mrdadkan
کاربر انجمن
ارسالها : | 19 |
عضويت : | 24 /11 /1392 |
محل زندگي : | خاش |
سن : | 18 |
تشکر ها: | 1 |
تشکر شده : | 13 |
|
زنان بلوچ...
زن بلوچ بودن جذابيت هايي دارد. مثلا مي تواني لباس هاي سوزن دوزي شده رنگارنگ داشته باشي. دختران بلوچ مثل خيلي از دختران ايراني در شهرها كه سال ها در انتظار تشكيل زندگي مانده اند، منتظر نمي مانند. آن ها اغلب تا 22 سالگي ازدواج مي كنند و تا سي سالگي دو يا سه فرزند دارند. هرچند سوزن دوزي كردن زمان زيادي مي برد و به چشم ها و گردن فشار مي آورد اما سرانجام زنان بلوچ اين هنر دستي خود را مي توانند تا 800 هزار تومن بفروشند و اين يعني مي توانند منبع درآمدي براي خود داشته باشند. سفر به بلوچستان برايم يك كوله بار تجربه بود. كلي گزارش مي توانم از اين سفر بنويسم. اما چيزهايي هست كه هيچ رسانه اي در شرايط امروز منتشرش نمي كند و آن مظلوميت زنان بلوچ است. مي دانم مردان بلوچ هم صدايشان به جايي نمي رسد اما وقتي پاي مقايسه در ميان باشد اكثريت زنان بلوچ نه در جامعه جايگاهي را كه بايد داشته باشند دارند و نه در خانه. پشت آن چهره صبور و معصوم زنان بلوچ مملو از نگراني است و نشانه اي از آن در چشم هايشان هويداست. بيشتر مردان بلوچ بيكارند. هيچ خانواده اي در بلوچستان نيست كه در آن جوان بيكار نباشد اما بلوچ ها حتي اگر بيكار باشند 20 سالشان كه بشود ازدواج مي كنند. اما اين همه ماجرا نيست زنان بلوچ هميشه نگرانند از اينكه يك روز شوهرشان بيايد و در حضور همه از پدرش براي عقد زن دوم اجازه بگيرد. فاطمه يكي از آن هاست كه در سفرم به بلوچستان با او آشنا شدم. او را در لهجه محلي پاتوك صدا مي زنند. فاطمه 28 سالش است. دو پسر دارد و يك دختر. همسرش را دوست دارد. دلش مي خواهد از مهمان هاي همسرش پذيرايي كند. شب كه مردش به خانه مي آيد نمي گذارد فرزندانش سر و صدا كنند و از سر و كول بابا بالا بروند چون فاطمه مي گويد:«بابا خسته است!» فاطمه هيچگاه به شوهرش نمي گويد كه صندل يا پارچه اي را ديده و دوست دارد آن را داشته باشد. فاطمه رماتيسم دارد. درد دست و پا امانش را بريده اما وقت درد حتي ناله هم نمي كند چون فكر مي كند وقتي زن مريض باشد شوهرش زن دوم مي گيرد. فاطمه از صبح مي شويد و مي روبد و جگر گوشه هايش را بزرگ مي كند. هر چند هر روز روي همه روياها و آرزوهايش پا مي گذارد اما اين روزها تنها آرزويش اين است كه زندگي اش فقط مال خودش باشد. هر روز صبح وقتي شوهرش پشت فرمان ماشين مي نشيند و استارت مي زند روياي رانندگي در دلش جان مي گيرد اما مرد خانه اش به او اجازه نمي دهد رانندگي ياد بگيرد. هر وقت نگاه فاطمه به چشم هايم مي افتاد قلبم تير مي كشيد. انگار همه آرزوهاي سركوب شده اش را مي ديد و من از آنچه بودم خجالت مي كشيدم. احساس مي كردم همه نداشته هايش را به او يادآوري كرده ام و اين مرا آزار مي داد. امروز از بلوچستان برگشتم اما دلم هنوز پيش فاطمه هاي بلوچ است...
|
|
شنبه 10 خرداد 1393 - 15:20 |
|