ته اتوبوس ،آن صندلي آخر ،كنار شيشه
بهترين جاي دنياست
براي آنكه مچاله شوي در خودت
سرت را بچسباني به شيشه و زل بزني به يك جاي دور
و فكر كني به چيزهايي كه دوست داري ...
و فكر كني به خاطراتي كه آزارات ميدهند...
و گاهي چشمانت خيس شود از حضور پر رنگ يك خيال ...
و يادت برود مقصدت كجاست
و دلت بخواهد كه دنيا به اندازه ي همين گوشه ي
اتوبوس
كوچك شود ...و دنج و تنها ...
و آه بكشي از يادآوري حماقت هاي عاشقانه ات ...
شيشه بخار بگيرد و
تو با انگشت بنويسي \"آينده\"
و دلت بگيرد از تصورش ...
و ديگر چشمهايت را ببندي
و تا اخرين ايستگاه در خودت گريه كني ...